گزیده ای از فرمایشات استاد فروغی حفظه الله
گاهی خدا مؤمن را می دواند تا درونش را پر کند، یعنی وجودش را پر کند و به دریا متصل اش کند.
اما دریا کجاست؟ توحید. انسان وجودش خالی است، مگر این که به خدا وصل شود. انسانی که به خدا برسد، به دریایی بی نهایت رسیده است. در آنجاست که انسان می تواند به نفس مطمئنه برسد، چراکه با ممارست و تمرین، نفس انسان، مطمئنه می شود. بنابراین انسان باید از درون خویش، خود را پیدا کند.
نمونه ای برای شما از تربیت پرورگار عالم نقل کنم:
خداوند عالم به حضرت ابراهیم فرمودند: هاجر و اسماعیل را بردار و راهی شو. به جبرئیل امین هم فرمود: پیشاپیش ایشان حرکت کن و آن ها را پیش ببر. باید هاجر را از شهری که سارا زندگی می کند، خارج کنی. هاجر را به اسبی سوار کرده و حرکت کرد. هر کجا که آبادی می دید به جبرئیل می گفت: اینجاست؟ مرا نگهدار؟
- چراکه انسان باید در کنار آبادی باشد، در مکان سرسبز زندگی کند، آب و غذا داشته باشد، راحت باشد.
جبرئیل گفت: نه. دنبالم بیا. می رفتند و هر گاه یک آبادی دیده می شد، جبرئیل را خطاب می کرد که: اسبم را این جا نگهدار و جبرئیل می فرمود: نه. هر گاه که من گفتم، متوقف می شویم. بارها این سؤال و آن جواب بین ایشان رد و بدل شد، تا آن که ساکت به دنبال جبرئیل حرکت کرد. سرانجام به بیابانی رسیدند که تا چشم می دید، بیابان بود و کویر خشک! هیچ پرنده ای در آسمان پر نمی زد. (چراکه پرنده در جایی پرواز می کند که حیاتی، باغی، درخت، یا چشمه ای باشد.) جبرئیل گفت : همین جاست. پیاده شو. پایین آمد. ابراهیم با تعجب به اطراف نگاه کرد.
- امتحان الهی این چنین است. خداوند از روی حکمت ابراهیم را آن همه دواند، می خواست که ابراهیم را دریا کند. تا زمانی که انسان از لذایذ خارج نشود، روحش قادر به دریافت لذات معنوی نیست. تا زمانی که انسان در مقام صبر نایستد، روحش ارتقاء نمی یابد. در زندگی دنیوی امتحان هر کس ، به اندازه ظرفیتش است.
هاجر و اسماعیل شیرخواره را پیاده کرد. سپس به سوار اسب اش شد و خداحافظ!
- چگونه می توان از این بیابان عبور کرد! لحظه ای تأمل کنید! شرایط را در ذهن خودتان تجسم کنید! انسان در یک بیابان لم یزرع که هر چه قدر چشم جستجو می کند، نه گیاه سبزی در روی زمین روییده و نه پرنده ای در آسمان پر می زند! از طرفی هم دریغ از یک قطره آب!
ابراهیم افسار اسب اش را گرفت و برگرشت. ناگهان هاجربه دنبالش دوید و با اضطراب پرسید: که ابراهیم کجا می روی؟! ابراهیم گفت: من می روم، شما اینجا بمانید. هاجر نگران گفت: هیچ آب و غذایی نیست، از طرفی هم آفتاب گرم و سوزان است. در این بیابان جز این که انسان بسوزد حاصلی ندارد. ابراهیم گفت: کاری از من ساخته نیست، جبرئیل چنین گفته است. همین که ابراهیم این سخن را فرمود، هاجر گفت: برو، ابراهیم نایست.
- دقت می کنید!
ابراهیم رفت و هاجر با یک نوزاد شیرخوار ماند. تشنگی بر کودک مسلط شد و هاجر برای جستجوی آب، درفاصله ی دو کوه ،صفا و مروه، شروع به دویدن کرد.
- دقت کنید زمانی به حج رفته ای که در آنجا مثل هاجر بدوی و از تمام دنیا جدا شوی.
هاجر دوان دوان به بالای کوه صفا می رسید، چون نگاه می کرد، یک دریای خشکیده را می دید.
- در واقع دریای خشکی که برای هاجر مشهود می شد، تمثیلی از درون خودش بود. وقتی به درونش نگاه می کرد، هم چون دریایی خشک و بی آب بود، وقتی به بیرون نیز می نگریست، آن جارا هم مانند دریایی خشکیده می دید. اگر انسان از درون به آب حیات برسد، پیرامونش را هم زنده می کند، بیرون را هم احیاء می کند. هاجر به این موهبت نائل شد، آن حقیقت را احیاء کرد و در نهایت چشمه ی زمزم از زیر پای فرزندش، اسماعیل، سرازیر شد.
برگرفته از سایت استاد فروغی حفظه الله